عطر سنبل عطر کاج | فیروزه جزایری دوما(ادامه)
ایران رمان
درباره وبلاگ


سلام دوستان عزیزم...من اومدم تا توی این وبلاگ براتون کلی رمان ایرانی و خارجی بذارم...امیدوارم که خوشتون بیاد... ______________________ ×کپی برداری با ذکر منبع×

پيوندها
جی پی اس موتور
جی پی اس مخفی خودرو

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان ایران رمان و آدرس iranroman.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.










نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 2
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 2
بازدید ماه : 19
بازدید کل : 20300
تعداد مطالب : 31
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1

نويسندگان
ℕazanin

آرشيو وبلاگ
شهريور 1392


آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
شنبه 2 شهريور 1392برچسب:, :: 23:52 :: نويسنده : ℕazanin
می خواستم بگویم که از قضا دلیل اصلی گم شدنم همین میکی بود . اگر سعی نکرده بودم با آن تلفن های قلابی با او صحبت کنم الان اینجا نبودم . من چیزی به آن جونده بدهکار نبودم .
دوباره بهش گفتم من فارسی حرف می زنم که می دانم آن پسر نمی فهمد . او خواهش کرد : (( حالا می شود یک بار امتحان کنی ؟ ))

فقط برای اینکه از دستش خلاص شوم , رفتم طرف پسرک , و از او که بی مهابا گریه می کرد به فارسی پرسیدم : (( تو ایرانی هستی ؟ )) پسر یک لحظه گریه اش بند آمد , و بعد بلند ترین جیغی که از عهد تورات شنیده شده بود از حنجره اش خارج شد . نه تنها از عزیزانش جدا شده بود , بلکه توی یک برج بابل گیر افتاده بود .
برای پسرک دلم می سوخت , ولی خوشحال بودم که حرفم ثابت شده . برگشتم طرف کتاب نقاشی , و دیگر اشتیاقی برای گریه نداشتم . چند صفحه رنگ کردم , بعد , ببین کی اومده , پدر هراسان و از نفس افتاده وارد شد . دوید و مرا بغل کرد و پرسید ایا گریه کرده ام ؟ جواب دادم : (( معلومه که نه )) گفت من درست وقتی گم شده بودم که گروه دو قسمت شده بود , بنابراین یک ساعتی گذشته بود تا متوجه غیبت من بشوند . او , همچنان نفس بریده , گفت فکر کرده من را دزدیده اند . رمز موفقیت در استفاده از فرصت ها است , و فهمیدم که الان وقتش است . پرسیدم : (( می شود برویم اسباب بازی فروشی ؟ )) جواب داد : (( تو جون بخواه ))
آن روز دیزنی لند را زودتر ترک کردیم چون پدر زانوهایش لرزان تر از آن شده بود که بتواند ادامه دهد . حتی فکر کردن به دزدان دریای کارائیب هم حالش را بهتر نمی کرد .
طبق معمول نیم ساعت توی پارکینگ دنبال ماشین مان گشتیم . خرید های عمده ام را محکم در آغوش گرفته بودم : دوتا بادکنک هلیومی _ چیزی که پدر همیشه هدر دادن پول می دانست و هیچ وقت برایم نخریده بود _ یک مداد نیم متری با تصاویری از دیزنی لند , مجموعه ی هفت کوتوله ی پلاستیکی کوچک با کیف مخصوص , و یک جامدادی وینی خرسه . به علاوه ازش خواسته بودم هفته ی بعد مرا به موزه ی مجسمه های مومی مووی لند ببرد . گفته بود : (( حتما . هر چی دخترم بخواهد )) .
پدر در راه برگشت به خانه صحنه ی گم شدن را بازسازی کرد .
پرسید : (( خب چطور شد که فهمیدی گم شدی ؟ ))
جواب دادم : (( چون شماها را نمی دیدم ))
ادامه داد : (( از کجا فهمیدی باید پیش کی بری ؟ ))
(( دنبال کسی گشتم که کارمند آنجا باشد . ))
(( خب از کجا فهمیدی که کارمند آنجا است و دزد بچه های گم شده نیست ؟ ))
(( لباسش مثل شش نفر دیگر دور و برش بود و اسمش هم روی کارت سینه اش نوشته بود . ))
(( هوم , کارت سینه , عجب بچه ی باهوشی ))
می دانستم دارد به چه فکر می کند . به لطف میکی , من از بچه ای که نمی تواند شنا یاد بگیرد به یک بچه ی نابغه ارتقا یافته بودم .
تعطیلات آخر هفته ی بعد , توی اسباب بازی فروشی موزه ی مووی لند بودم , و تصمیم سختی داشتم بین نقاب آفتابگیر , استخر بادی کوچک با علامت موزه , و کارت های بازی با عکس ستاره های سینما . بعد جمله ای جادویی از پدر شنیدم : (( چرا همه شان را نگیریم ؟ )) گفتم : (( این هم فکر بدی نیست )) و توی دل آرزو کردم سخاوتش در خرید چیزهای بی فایده , زودگذر نباشد .
از اسباب بازی فروشی که بیرون می آمدیم پدر دستم را محکم گرفته بود , مثل آن روز من که خریدهایم را با دست دیگرم بغل کرده بودم , از نقش جدیدم به عنوان بچه ی عزیز دردانه کیف می کردم . شاید واقعا چیزی به آن جونده بدهکار بودم.


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: